مگر ورود مشرکین به مکه و مدینه حرام نیست، پس چرا ابولؤلؤ مجوسی در مدینه بود؟

الاعتصام

(سوال) مگر ورود مشرکین به مکه و مدینه حرام نیست، پس چرا ابولؤلؤ مجوسی در مدینه بود؟ ماجرای شهادت عمر ابن خطاب رضی الله عنه 

(جواب) پیامبر صلی الله علیه وسلم چنین امری را کرده اند ولی باید متوجه باشیم که این حکم مشمول مشرکانی می شد که بصورت آزاد زندگی می کردند و شامل اشخاصی مانند ابولؤلؤ نمی شد، زیرا ابولؤلؤ برده و مملوک یکی از اصحاب (مغیره بن شعبه) بود، و این حکم مشمول بردگان نمی شد، و مسلمانان در آنزمان کنیزان و بردگانی را که در جنگ با مجوسیان اسیر شده بودند را تحت ملکیت داشتند، و برده و کنیز در حکم خدمتکار ارباب خود بود که کارهای خانه را انجام می دادند.

«با این وجود حتی عمر رضی الله عنه با حضور اسیران و بردگان بیگانه نیز در مدینه مخالفت می‌نمود. چنان که مانع ‏اقامت مجوسیان عراق و ایران و نصارای مصر و شام در مدینه‌ی منوره می‌شد مگر ‏این که مسلمان می‌شدند. و این موضع‌گیری ایشان بیانگر فرزانگی و دید عمیق ‏ایشان نسبت به مسایل امنیتی بود. چرا که اینها دشمنان شکست خورده‌ی اسلام ‏بودند که قلبهایشان سرشار از نفرت و عداوت نسبت به مسلمانان بود و هر لحظه ‏آمادگی طرح هرگونه نقشه و دسیسه علیه اسلام و مسلمانان را داشتند. بنابراین ‏عمر رضی الله عنه با حضور آنها در پایتخت اسلام مخالف بود. ولی بعضی از مسلمانان که ‏بردگانی از این قبیل در اختیار داشتند، مصرانه از عمر رضی الله عنه خواستند که به بردگان آنها ‏اجازه‌ی اقامت در مدینه بدهد، چرا که آنها در کارها و فعالیتهای خود، نیازمند ‏مشارکت و همکاری بردگان خود بودند. و سرانجام عمر رضی الله عنه نیز با دلی ناخواسته ‏حضور آنان را پذیرفت و دیری نگذشت که آن‌چه‌ عمر رضی الله عنه از آن بیم داشت، اتفاق ‏افتاد».‏ " الخلفاء الراشدین: خالدی" ص83 .‏

«در مورد ابولؤلؤ نیز؛ مغیره بن شعبه رضی الله عنه که در کوفه بود نامه ای به عمر رضی الله عنه نوشت و از وی اجازه خواست که به ابولؤلؤ اجازه دخول به مدینه را بدهد، و مغیره در نامه خود نوشته بود که غلامش صنعتکار است و می تواند به مردم نفع برساند و کارهایی از قبیل آهنگری و نجاری و کنده کاری بر روی آهن را نیک می داند، عمر نیز به وی اجازه داد». "فتح الباری" به نقل از ابن سعد.

و همین که عمر رضی الله عنه به آن بردگان اجازه دخول می داد، همین حکم عمر رضی الله عنه بیانگر این حقیقت است که حدیث پیامبر صلی الله علیه وسلم مبنی بر ممنوعیت دخول مشرکین به حرمین شامل بردگان نمی شود، و صحابه رضی الله عنهم که شاگردان رسول الله صلی الله علیه وسلم بودند بخوبی این را می دانستند و برای همین بود که از عمر رضی الله عنه اجازه می خواستند که به بردگانشان اجازه دخول دهد، و اگر عمر رضی الله عنه مخالف بود بخاطر مسائل امنیتی و سیاسی مد نظر خودش بود و بخاطر آن حدیث نبوی نبود.

عمرو بن میمون می‌گوید: «صبح آن روزی که عمررضی الله عنه ضربه خورد، ایستاده و منتظر اقامه‌ی نماز بودم. در میان من و ایشان عبدالله بن عباس قرار داشت. معمولاً عمر هنگام اقامه‌ی نماز از میان صفها می‌گذشت و می‌گفت: برابر بایستید و صفهایتان را راست بگیرید. آن‌گاه جلو می‌شد و نماز را اقامه می‌کرد و گاهی در رکعت اول سوره‌ی یوسف یا سوره‌ی نحل را قرائت می‌کرد تا مردم به نماز برسند. آن روز بعد از این که تکبیر گفت، شنیدم که با فریاد گفت: مرا کشت. یا این که گفت: سگی مرا گاز گرفت. آن‌گاه برده‌ی عجمی با کارد دو پهلو در میان نمازگزاران پرید و به هرکس می‌رسید او را مورد ضربه قرار می‌داد تا این که سیزده نفر را زخمی‌کرد که هفت تن از آنان شهید شدند و سرانجام مردی از مسلمانان عبایی بر او انداخت و او را دستگیر کرد. و چون ضارب به یقین رسید که گیر افتاده است خودکشی کرد و مُرد. عمررضی الله عنه بعد از این که زخمی‌شد، دست عبدالرحمان بن عوف را گرفت و جلو کرد تا نماز را تمام کند. کسانی که در صفهای مقدم بودند، متوجه قضیه شدند، اما کسانی که قدری دورتر بودند فقط صدای قرائت عمررضی الله عنه را از دست دادند و متوجه اصل قضیه نشدند و می‌گفتند: سبحان الله. سبحان الله.

بعد از اینکه عبدالرحمان نماز را تمام کرد، عمررضی الله عنه به ابن عباس گفت: ببین چه کسی مرا کشت. ابن عباس رفت و سراغ قاتل را گرفت و دیری نگذشت آمد و گفت: غلام مغیره است. عمررضی الله عنه گفت: همان آهنگر؟ ابن عباس گفت: بلی. عمررضی الله عنه گفت: خدا نابودش کند من در حق وی، مغیره را سفارش (به آسانگیری با او) کردم. سپس گفت: « الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی لَمْ یَجْعَلْ مِیتَتِی بِیَدِ رَجُلٍ یَدَّعِی الْإِسْلَامَ» خدا را شکر که مرد مسلمانی را باعث مرگم نکرد! – و در رواین ابن شهاب آمده: «الْحَمْد لِلَّهِ الَّذِی لَمْ یَجْعَل قَاتِلِی یُحَاجّنِی عِنْد اللَّه بِسَجْدَةٍ سَجَدَهَا لَهُ قَطّ» سپاس خدایی را که قاتل مرا کسی قرار نداد که در نزد خدا بر علیه من حجت بیاورد که در حیاتش ولو یکبار سجده برایش کرده باشد! - و به ابن عباس گفت: تو و پدرت دوست داشتید که از این بردگان در مدینه زیاد باشد (درحالیکه من مخالف بودم ولی شما مرا مجبور ساختید) ـ گفتنی است که عباس بیش از دیگران دارای این قبیل بردگان بود ـ عبدالله گفت: شما دستور دهید همه را خواهیم کشت. عمررضی الله عنه گفت: کار اشتباهی است بعد از اینکه به زبان شما سخن می‌‌گویند و بسوی قبله شما نماز می‌خوانند و حج می‌گزارند! (در فتح الباری آمده: احیانا منظور ابن عباس کشتن بردگانی بود که تاکنون مسلمان نشده بودند) آن‌گاه او را به خانه‌اش منتقل کردند. ما نیز همراه او به خانه‌اش رفتیم. مردم به شدت نگران و ناراحت شدند، گویا قبل از این به مصیبتی گرفتار نشده بودند. آن‌گاه برایش آب و خرما آوردند و همین که آن‌ها را نوشید از زخم شکمش بیرون آمدند. سپس مقداری شیر نوشید آن‌ها نیز بیرون شدند و مردم با دیدن این وضعیت دانستند که او خواهد مرد. همه‌ی ما گرد ایشان جمع شدیم. به پسرش، عبدالله، گفت: ببین چه کسی از من طلبکار است. بعد از این که قرضهایش را شمردند، حدود هشتاد و شش هزار بدهکار بود. گفت: اگر مال من و فرزندانم برای پرداخت این مبلغ کافی نبود، از بنی عدی بن کعب کمک بطلبید و اگر از عهده‌ی آنان نیز خارج بود از سایر قریشیان کمک بطلبید و از کسی دیگر کمک نخواهید. و به فرزندش گفت: قرضهای مرا بپرداز. سپس نزد ام المؤمنین، عایشه، برو و سلام مرا برسان و نگو امیرالمؤمنین، چرا که من امروز امیرمؤمنان نیستم و بگو: عمر اجازه می‌خواهد که در کنار دو رفیق خود دفن شود. عبدالله نزد عائشه رفت و اجازه‌ی ورود خواست و عائشه را در حال گریه دید. سلام کرد و گفت: عمررضی الله عنه خدمت شما سلام دارد و اجازه می‌خواهد که در کنار دو رفیق خود بیارامد. عائشه -رضی الله عنها- گفت: دلم می‌خواست خودم در اینجا دفن شوم، ولی امروز عمررضی الله عنه را بر خود ترجیح می‌دهم. وقتی عبدالله نزد پدر برگشت، گفتند: عبدالله آمد. عمررضی الله عنه گفت: مرا بنشانید. و از فرزندش پرسید: چه خبر داری؟ گفت: آن‌چه‌ شما دوست داشتید اتفاق افتاد. عمررضی الله عنه گفت: خدا را شکر. و افزود که هیچ چیزی برایم مهم‌تر از این نبود و گفت: پس از این که جنازه‌ی مرا تا دروازه‌ی حجره‌ی عائشه بردید، دوباره از او اجازه‌ی ورود بخواهید. اگر اجازه داد مرا داخل حجره ببرید و اگر نه مرا به قبرستان مسلمانان منتقل نمایید. راوی می‌گوید: بعد از این که وفات کرد ما جنازه‌اش را بر دوش گذاشته تا دم حجره بردیم و عبدالله سلام کرد و گفت: عمررضی الله عنه اجازه‌ی ورود می‌خواهد. عائشه گفت: او را وارد کنید. آن‌گاه در کنار دو رفیقش دفن گردید». بخاری، فضائل الصحابة (3700) .‏

و در روایات دیگری برخی از رویدادهای مربوط به این جریان اضافه بر آن‌چه‌ در روایت عمرو بن میمون ذکر گردید بیان شده است.

ابن عباس رضی الله عنه میگوید: «عمررضی الله عنه به وقت سحر به دست غلام مغیره، ابولؤلؤ مجوسی ضربه خورد. او نیزه می‌ساخت و مغیره روزانه چهار درهم را از او می‌گرفت. ابولؤلؤ شکایت مغیره را نزد عمررضی الله عنه برد و گفت: از او بخواه تا کار کرد روزانه‌ی مرا تخفیف دهد. عمررضی الله عنه گفت: (کجا خراج تو زیاد است؟! پس) از خدا بترس و با آقایت صادق باش. ضمناً عمررضی الله عنه تصمیم گرفت که با مغیره در مورد او سخن بگوید (تا بر وی سهل بگیرد). ابولؤلؤ خشمگین شد و گفت: عدل او به جز من همه را فرا گرفته است و در دل تصمیم به قتل او گرفت و برای این منظور خنجری دو پهلو ساخت و آن‌را زهر آلود نمود و نزد هرمزان برد و گفت: خنجرم را چطور می‌بینی؟ گفت: به نظرم هر کس را با این نشانه بگیری او را خواهی کشت. از آن روز به بعد ابولؤلؤ منتظر فرصتی شد تا عمررضی الله عنه را از پای در آورد، تا این که روزی در نماز فجر پشت سر ایشان ایستاد و هنگامی که به مردم گفت: صفهایتان را راست بگیرید و بعد از این که تکبیر گفت، ابولؤلؤ ضربه‌ی محکمی بر شانه و پهلویش زد و او را نقش زمین کرد». "صحیح التوثیق فی سیرة وحیاة الفاروق" ص370 .‏

 

والله اعلم

نظر دهید